دریا
سروده یی از انجنیر حفیظ اله حازم سروده یی از انجنیر حفیظ اله حازم

 

 

تو خروشنده و بالنده به پا

تو جهنده تو رونده همه جا

کف رویت خاموش

و سکوتت رمزی

من درین گاه شفق

آمدم

بنگرم آنچه ترا میگویند

که تویی رمز حیات

زندگانی و ثبات

لیک من در نگه ات

شرم را پشت حیا میبینم

لکه ننگ به هر موج هوا میبینم

یادت است "

آن مسافر

آنکه آمد بتو گفت

میسپارم دل خود را بتو و من بخدا

در تنت میمانم

پیش تو میخوانم

برهانی تن این خسته و چند

به لب ساحل گمگشته دلان

که در آنجا خبر از وسوسه و رمز نباشد

دل آدم به جرح کردن این بزم نباشد

آه دریا إ

گوش تو بیدار است ؟

چشم تو آواز است ؟

مگه یادت رفته ...

لیک در یاد من است

آب تو اشک

و موجت درد است

رنگ تو سرخ

زشرم است

زدرد است

زنجوای دل لاله رخی

که بتو دل را داد

و بتو عشق سپرد

و ترا گفت عبورش بدهی

تا که دژخیم سراغش نکند

بیخودی های زمان واله و آبش نکند

لیک تو خود دژخیمی

و تو خون خوار تر از دژخیمی

و تو بد زاد تر از اهریمن

چه ترا وسوسه کرد ؟

عاشق کشتن یک رهگزر ره گردی ؟

دل جانش بکنی

و زخونش بجهی

و به اشک نگه اش خانه و ماوا سازی

تو بمن میگفتی إ

که خدا دادگر و داد رساست

مگر این کار خدا بود و یا مستی تو ؟

که تو جانی گیری

و تو اشکی ریزی

و تو خونی بخوری

و به آنی

که بتو باور کرد

 و بتو دل بسپرد

تا که از مرز عبورش بدهی

و من اما....

میروم دور زتو

آنقدر دور که دیگر دل من آب شود

هوس رفتن دریا نکنم

و به چشمت نگه خون تماشا نکنم

و لب ساحل تو یاد آن گمشده دریا نکنم

من ازت بیزارم

من ازت بیزارم 


June 9th, 2011


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان